توی ماشین نشسته ایم. من بابا و مامان. از خانه ی مادربزرگ بر می گردیم. شهر همچنان خالی از سکنه است. این که می گم همچنان چون که دیشب هم همینطور بود و دیروز صبح هم و پریروز شب هم! من از مردمان ساکت خوشم نمیاد. همینطور که میدان را رد می کردم آروم زدم روی فرمون ماشین و گفتم: چقدر همه چیز کدره از دیشب! هیچ کس تو خیابون نیست. اونایی هم که هستن صورتشون گرم نیست. یا بی حالتن یا اخمو. هوا سرد شده. چرا اینطوریه اینجا؟
مامان که به حرف هام گوش می داد گفتش: احمدآقا! میگن یه روز یه مرد غریبه میره پیش سقراط و میگه: ای حکیم من تازه به این شهر اومدم مردم شهر شما چه جورن؟ سقراط نگاهش می کنه و میگه: مردم شهر شما چجور بودن که اومدی اینجا؟ مرد چهرشو تو هم می کشه و میگه: مردم شهر من همه بخیل و حسود و تنگ نظر بودن و و زشت! به خاطر همین ول کردم اومدم اینجا ساکن بشم. سقراط نگاهی بهش می کنه و میگه: نیگا کو کاکا (!) اینجا هم همینطوره من جات بودم بازم میرفتم میگشتم جاهای دیگه رو! یکم دیگه می گذره یه مرد دیگه میاد پیش سقراط و می گه: من از شهر خودم کوچ کردم که بقیه دنیا رو ببینم. مردم شهر شما چجورن؟ سقراط ازش می پرسه: مردمان شهر خودت چجوری بودن؟ مرد می گه: مردمانی مهربان و با محبت که به سخاوت و جوانمردی شهره هستند. سقراط میگه : بشارت باد بهت که مردم این جا نیز همین گونه اند!
بعد مامان میگه: پس یکم چشماتو پاک کن! فهمیدی پسر؟
میگم: بله مادر :)
درباره این سایت