لحظه ای سی و پنج سال، لحظه ای پنجاه و پنج سال و مواقعی که بیشتر می فهمد می گوید که هشتاد و هفت سال دارد. پیرمرد افغانستانی چوپان روزگاران دور و بیمار فعلی بخش ماست با ه ای اندازه ی پرتقال توی سرش. دو زن دارد. مروارید خانم و ثریا خانم. از ظهر سطح هوشیاریش پایینه و جوابمون رو نمیده. فقط هر از گاهی به هوش میاد. داد میزنه چرا منو بسته اید؟ من دیوانه نیستم و از هوش میره. ثریا به دیدنش آمده. زن دومش. میگه نمیذارندم بیام داخل. دلواپسشم. میگم بهش حاج خانوم آی سی یو ملاقات ممنوعه. میگه تو رو خدا فقط چند لحظه. میگم گان بپوشه یه دقیقه ببینتش. میاد داخل اتاق. دستاشو میگیره تو دستش. چشمای مش ممد میلرزه. بهش میگم مش ممد ببین کی اومده! با چشمای نیمه باز سرشو بر میگردونه سمت صدا. ثریا میگه منم ثریا! پیرزن سلامت را رساند مش ممد! مش ممد اما در پنج سالگی به سر می بره. می خنده و بعد صدای گریه در میاره. ثریا میگه: چشماتو باز کن! پیرمرد میگه: پاهاتو دراز کن! و میخنده ثریا لبخند میزنه و میگه تو خونه هم همش شوخی میکنه! لبشو میاره کنار گوش مش ممد و میگه منو بیشتر دوس داری یا مرواریدو؟!
و ریز میخنده. لب های مش ممد ت میخوره. میگه: ثریا؟
ثریا میگه: ها بله! منم! بگو که دوستم داری!
گوشه ی لبش میاد بالا. به زمزمه میگه دوستت دارم ثریا! و از هوش میره. ثریا میخنده و گریه میکنه. بهش میگم اعتراف گرفتی ازشا حاج خانوم! اشکاشو با گوشه ی روسری پاک میکنه و میگه مروارید هم زن خوبی بوده براش. اونو هم خیلی دوس داره.
درباره این سایت